سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلبه عشق

صفحه خانگی پارسی یار درباره

زنی در گرداب ...

شیفته خود بود و این حس که زیباست از نوجوانی با او . غرور سراغش می آید و در رویاهایش ، مجذوب مردی که در تیغ آفتاب ، سا یه ای بلند داشت . خواستگاران سر شوقش می آوردند و نجابت ها و تمایلات خانواده ، تنگناهایی که ناسازگارش می کردند . تا که روزی برق طلا سرمستش کرد و خود را سرمست عشق دید و آرزوهایش را پرنده ای دست آموز که هر جوری دلش می خواست پر می داد. طعم غربت را تلخ نمی دید و لبخند ، زیبائیش را هزار رنگ می زد . خوشبخت بود و سرحال از عیش و سفر که ناخواسته ، دو سالی بعد ، به قول شوهرش ، خوره به جانش افتاد . دیوانه ای دید از قفس پریده که با مشت و لگد ، کبود و خونی اش کرد و گفت : هنوز زود است و تباه می شویم . مسئولیت یک بچه هیچ هم آسان نیست !
او که دیگر از هرچه می خواست و آرزویش را داشت خسته و رنجور بود ، دست از عناد برنداشت و در غرب غربت ، قانون حق داد که جنینش را داشته باشد .



اما رابطه ای تیره و تار یافت و روزی با بار و بندیلی بسته وارد وطن شد . راه پیش هم اگر نداشت ، راه پس را گزید و غم هایش را ترانه کرد . او که گردابی از خشونت را پشت سر نهاده بود و به ندامت ها باوری نداشت ، دلش به آشتی راضی نشد . تب زده و بی صبرانه ، چشمش به تولدی بود که شاید مهر چشمانش ،‌قلب او را دوباره روشنی دهد .
مرد گفت : زیبائیت را می فهمیدم و غرورت را نه ! مرا بی فروغ نگذار .
و در جوابش شنید : یک ماه دیگر هم دندان روی جگر بگذاری فروغ آمده و آنوقت است که باید رو به دروازه های فردا ، غروبی تا طلوع با هم باشیم و ببینیم آیا راهی را به بیراهه تا انتها می شود رفت یا نه؟!!!
مرد که صدایش لرز داشت گفت : تنها که هستم ، خسته و بی رنگم ، منتظرم باشید خواهم آمد .
 


منبع : کتاب عاشقانه از علیرضا ذیحق